سالی بود(هست) که تمام فیلم هایی که دیده بودم را زندگی کردم، فیلم دیدن در هر ژانری و با هر سلیقه ای می تونه جذاب باشه، ولی تو زندگی قضیه فرق می کنه، تو زندگی نمی تونی تخمه بشکنی و تماشاچی باشی، نمی تونی لم بدی رو بالشت و وسطاش چرت بزنی، نمی تونی بالشت رو از ترس گاز بگیری، فرصت واکنش نداری باید یا عمل کنی یا بشینی و خرد شدن خودت رو لای چرخ دنده هاش نگاه کنی! هیچ کس نمی خواد له بشه، حتی آدمی که بریده هم نمی خواد له بشه، فقط توان مقابله نداره.
بایگانی وبلاگ عجیبیه! از امسال نتونست راحت بگذره! از فروردین بگم و جا گذاشتن دلم(ون) این ور و اون ور تو روزهایی که باید قشنگ می بودن از سیل بگم؟ از ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار. از کلام های مادربزرگ که چرخید و چرخید و توی دل و شعرهام نشست؟ از اتوبوس و شبی که دیر صبح شد، خیلی دیر؟ از آخرین روزهای فروردین و ثبتش تو روزهای بعد، اوایل اردیبهشت بعد از نقاهت؟ از خرداد پر از کابوس و فرار؟ از خردادی که مادربزرگ و دیدم و وقتی تیر برگشتم یه تلِ خاک نشونم دادن گفتن خودشه؟ از مرداد و شهریور خسته بگم که نوشتن هم مرهم نبود؟ اینقدر کم که به زور ثبت می کردم اونم چهار تا جمله صرفا برای اینکه خفه نشم؟ از عادت های مزخرفم که هنوز هستن؟ از آذر سختِ پر استرس و نگرانم بگم؟ از اتفاقی که اولش قشنگ بود و نباید قشنگ می موند؟ از دی که امتداد آذر بود و ضربه ی نهایی؟ از اوایل بهمن که با دست های خودم همه چیز را بریدم؟ با دست های خودم مجبور شدم برای آرامش، برای پایان و برای بزرگ شدن به خودم هم ضربه بزنم؟ از ضربه هایی که خوردم، از آروم محو شدن و به جاش فحش شنیدن؟ از خودی خوردن؟ و حالا از این خانه نشینی های غرق شده لای کتاب و جزوه و پایان نامه و انواع شوینده و پاک کننده؟ از ترس های ممتدی که دست انداختن دور گلوم، از بیرون نرو، ریشت رو بزن، ماسک بزن، دستکش بپوش، قرص ویتامین دی بخور؟ از چی باید بنویسم که اینقدر ناگرامی بودن 98 رو بتونم تحمل کنم! مثل یک فیلم بود نود و هشت، یه فیلم طولانی پر اتفاق که هر ژانری توش قابل قبوله! ولی کی قراره کات بدن؟ کی قراره تیتراژ بره بالا؟ شاید هیچ وقت! زندگیه دیگه به عدد و رقم سال نیست، به اینکه سال کدوم حیوون هم باشه نیست، کلا به هیچی نیست!
فقط باید بگم بایگانی وبلاگ عجیبه! از امسال با همه ی کمرنگیش تو ثبت لحظه های واقعی و سربسته بودن تمام اتفاقات به خاطر انسانیت، رازداری و البته گوش های توی دیوار نتونست بگذره! وقتی دست های من به نوشتن و ثبت این روزها رفته یعنی باید ثبت می شدن، که شاید اگه روزی بود که تونستم دوباره پنل وبلاگ رو باز کنم بخونم و بگم سخت بود ولی گذشت، خوب گذشت، بزرگ تر شدم الان. شاید!
پ.ن: صرفا جهت مرور روزهای سختی که داشتم، صرفا برای اینکه با خودم تکرار کنم امسال اصلا انتخاب ها و رفتارهام غلط نبود! فقط شاید حس کردم وقتم کمتره و روانم مهمتر!
درباره این سایت