آینه ی گرد را که از روی دیوار برمی دارم، علاوه بر تبخال پت و پهن و دردناکی که عدل اندازه ی نصفه ی یک سکه ی پانصدیست، جوش ریزی روی شقیقه ام درست کنار آن دسته ی سفید رو به زیاد شدن نشسته است. شبیه آن جوش های ریز و بی رنگی که حوالی ده سالگی یک شبه روی صورتم نشست.
رفته بودم نان بخرم؛ دست هایم به جیب های پالتوی صورتی بزرگی که بابا سر خود خریده بود نمی رسید؛داخل نانوایی شدم و در صفِ سیاهی از ن ایستادم، دست هایم گرم شد و چشم هایم به چشم های قهوه ای شاطری که انگار اولین بار بود می دیدمش، تا یازده سالگی هر روز دست هایم به جیب هایم نرسیده خزیده بودم توی نانوایی و توی صف می ایستادم، اگر کسی هم جلوتر از حقش نان می گرفت خوشحال می شدم. تا همان زمان که بلوغ شروع به خزیدن روی بدنم کرد.
چند روز پیش؛ بعد از سال ها رفته بودم نان بخرم، نمی دانستم صف کجاست، شاطرکدام است نانوا چرا همیشه گوشه ی لبش سیگار نشسته؟نگاهِ خیره ی بد رنگی روی من بود و اخم های در هم و چین پیشانی حریفش نبود؛ دست هایم هنوز به جیب هایم نمی رسد! نرسیده ام!
پ.ن: نرسیدیم :)
عکس: چی بگم؟
درباره این سایت